ساحل آرامش

ساحل آرامش

                                                                ساحل آرامش

 

پاهايم از فشار کفشها زق زق مي کرد.همانطور که به روي صندلي نشسته بودم يک پايم را روي پاي ديگر انداخته و کفشم را درآوردم.با نفس کشيدن پايم خود هم نفس عميقي کشيدم.مامان دست به زانويش گرفت و بلند شد.خطاب به من گفت:
- پاشو مادر.بايد براي جمع و جور کردن اين همه ريخت و پاش از يک جايي شروع کنيم.
ناليدم و گفتم:
- واي مامان جان تورو خدا امشبه رو ولم کن.من لااقل تا فردا صبح بايد به اين پاها استراحت بدم.الان داشتم فکر مي کردم چطور تا اتاقم برسم.شما مي گوييد پاشم جمع و جور کنم!!
- خوب حقته مادر.چقدر گفتمت اين کفش ها به دردت نمي خوره گفتي الا بلا که همينا.من تعجبم تو چطوري از سر شب با همين کفشها اينقدر رقصيدي حالا به کار کردن که رسيد نمي توني!!
از خريد کفش ها يادم آمد.مامان اصلا به اين کفش ها راضي نبود ولي کلي قهر و ناز کردم تا بالاخره رضايتش را گرفتم قصدم اين بود که قدم را از آن چه هست بلند تر نشان بدهم و بزرگتر به نظر برسم.
عمو مصطفي که به صحبت هاي ما گوش مي داد خنديد و به مامان گفت:
- اذيتش نکن زن داداش خسته شده.شما هم امشب کاري نکنيد خيلي خسته ايد.
به روي عمو مصطفي خنديدم.مامان کوتاه نمي آمد.
- نه بابا لااقل بايد آشغالها را که جمع کنيم.
و مشغول شد ولي من واقعا توان انجام هيچ کاري را نداشتم.عمو با نگاهي به سر تا پاي من دوباره گفت:
- ولي زن داداش ماشاالله بنفشه هم رو کاره.با رفتن بهنوش بايد به فکر اين يکي باشي.
مامان با دلخوري جواب داد:
- واي داداش نگو .بنفشه هنوز 16 سالشه براي اين هنوز خيلي وقت داريم.بايد مثل بهنوش درسش را بخوانه نوبتي هم که باشه نوبت بچم بهزاده.داره ديرش هم ميشه.اون خودش بس که نجيبه صداش در نمي ياد خودمون بايد حيا کنيم و کاري بکنيم.
من که بر عکس بهنوش که عاشق درس خواندن بود و به همه ي خاستگارهايش جواب رد مي داد اصلا ميانه اي با درس خواندن نداشتم تازه با گفته عمو مصطفي گل از گلم شکفته شده بود، با آب پاکي که مامان روي دستم ريخت ساکت شدم.کفش ديگر را هم از پاسم در آوردم بلند شدم و به مامان گفتم:
- چي کار کنم مامان بالاخره همين الان جمع مي کنيد يا نه؟
- نه فقط آشغالها را جمع مي کنم که تا صبح بو نگيره صبح اول وقت شوکت مياد.تو برو استراحت کن که فردا بهانه نياري.
آقاجون قبل از ما به اتاقش رفته و خوابيده بود. به مامان و عمو شب بخير گفتم و از پله ها به زحمت خودم را بالا کشيدم وقتي در اتاقم را باز کردم بدون اين که برق را روشن کنم اتاق مثل هر شب تاريک نبود.يک نور ديگر اتاق را کمي روشن تر از شب هاي پيش کرده بود.کرکره اتاقم کنار بود.جلو رفتم و منبع نور را پيدا کردم.
ساختمان جلو ساختمان ما که به تازگي ساخته شده بود و يکي از پنجره هايش درست رو به رو و نزديک اتاق من قرار داشت برقش روشن بود. يادم آمد که صبح بهزاد مي گفت براي ساختمان جديد اسباب کشي مي کرده اند.
خيلي دير وقت بود . با خودم فکر کرده ام حالا ما عروسي داشتيم و تا اين موقع بيدار مانده ايم اينها چرا مثل ما نخوابيده بودند. پنجره ي اتاق روبه رو به خاطر هواي گرم تابستان باز بود صداي آهسته ي يک آهنگ تند را ميشنيدم از همان اهنگ هايي که با روحيه ي شاد من جور بود و خيلي دوست داشتم.
کسي ديده نمي شد. خيلي دوست داشتم بدانم که اتاق متعلق به کيست. از ته دل آرزو کردم که اتاق دختري به سن خودم باشد تا بتوانم با او دوست شوم.
برگشتم و به تخت خالي بهنوش و کتابخانه ي کتاباش نگاه کردم.با اين که خيلي دوست داشتم اتاق هر چه زودتر فقط مال خودم شود و راحت باشم ولي جاي خالي او حالا رنجم مي داد و دلم گرفت.
من و بهنوش دو اخلاق متضاد داشتيم و به هيچ وجه با هم جوش نمي خورديم ولي هر چه بود خواهر بوديم 16 سال با او زندگي کرده بودم و به هم عادت داشتيم.گرچه خيلي سر به سرم مي گذاشت اما خيلي هم مهربان بود. وقتي مريض مي شدم مثل پروانه به دورم مي گشت. هميشه منتظر بود که من يک سوال درسي بپرسم که البته خيلي کم پيش مي آمد، با چه دقتي برايم توضيح مي داد و اصرار داشت که به زحمت در مخم جا دهد ولي من که فقط به فکر شيطنت بودم اندازه اي درس مي خواندم که نمره اي بخور و نمير بگيرم و تجديد نياورم.
درست عکس او که تا وقتي ليسانسش را نگرفت هر چه مسعود پسر دائي ام جلزو ولز کرد و به خاستگاريش فرستاد جواب نداد.تازه حالا هم قصد فوق ليسانس گرفتن را داشت و هنوز هم سر باز مي زد تا اينکه عاقبت خود مسعود پا پيش گذاشته و شخصا از خودش تقاضاي ازدواج کرده بود و قول داده بود که در ادامه ي درس خواندن نه تنها پيگيرش نمي شود که کمکش هم مي کند. اينچنين بود که بهنوش خانم که البته خودش هم بي علاقه به مسعود نبود بله را گفته و امشب به سلامتي طي جشن مفصلي او به مسعود رسيده بود و اتاق خالي هم به من.
لباسم را عوض کردم.سنجاقهاي سر را از ميان موهايم در آوردم.موهام بس که تافت خورده بود سفت و خشک شده بود. چاره اي نداشتم. با يک دوش گرم خستگي ام کمي رفع مي شد و هم موهايم به حالت اوليه بر مي گشت. بعد از حمام همين اندازه که به تختم رسيدم سرم نرسيده به بالش بيهوش شدم.

    فکر مي کنم اين شيرين ترين خوابي بود که تا به حال کرده بودم. حتي اين اخلاقم هم با بهنوش فرق مي کرد. او مي گفت وقتي زياد خسته مي شود خوابش نمي برد ولي من هر چه خسته تر بودم خوابم بيشتر بهم مزه مي داد.


    با صداي آهنگي شاد و هيجان انگيز که اهنگ روز هم بود چشم گشودم. عاشق اين مدل اهنگها بودم، به نظرم روحيه ي آدم را زنده مي کرد.غلتي زدم احتمال دادم که اين صدا از پنجره ي روبه رو باشد. خوشحال شدم. مطمئنا اتاق متعلق به يک جوان بود و اگر دختر مي بود که عالي مي شد. صداي چند ضربه به در و متعاقب ان در باز شد و سر بهزاد را ديدم.


    - پاشو خواهر کوچولوي تنبل مامان احضارت کرد.


    به رويش لبخند زدم و جواب دادم:


    - باشه داداش زود ميام.


    با رفتن او تازه به بدنم کش و غوسي دادم و غلتي ديگر زدم.عاشق داداش بهزادم بودم.او و داداش بهنام هم مثل منو بهنوش دو قطب مخالف بودند. بهنام سرد و خشک ولي بهزاد مهربان و خونگرم بود. با همه بخصوص با من که خواهر کوچولو صدايم مي زد نرم و راحت بود.


    بين پسرهاي فاميل به عاقلي و نجابت معروف بود . دخترهاي دم بخت فاميل براي يک نگاهش که به ندرت پيش مي آمد چشم در چشم نامحرم شود غش مي کردند. مامان دخترهاي زيادي را از بين فاميل به او پيشنهاد داده بود ولي او شديدا مخالف ازدواج فاميلي بود و از مامان خواسته بود بين غريبه ها برايش موردي مناسب البته با نظر خودش انتخاب کند. 27 سال سن داشت و مهندس کامپيوتر بود. با دوستش شرکتي دست و پا کرده و راضي به نظر مي رسيدند. داداش بهنام 30 ساله بود و خيلي زودتر از بهزاد ازدواج کرده بود و حالا دو دختر 6 ساله و 5 ساله داشت و با اقاجون که فروشگاه لوازم منزل در بازار داشت مشغول بود و به عبارتي عصاي دست آقاجون بود. بهنوش هم 25 ساله و به قول آقاجون من هم که ته تغاري خونه بودم 16 سال و امسال به سوم دبيرستان مي رفتم.


    بهنوش کمي سبزه با موهاي حالت دار مشکي بود ولي من پوست سفيدي داشتم و موهاي قهوه اي تيره و همين هميشه بهنوش را شاکي مي کرد. با نارضايتي به مامان مي گفت شما بين بچه هاتون فرق گذاشته ايد. مامان به اين حرف او مي خنديد و در جوابش مي گفت:


    - دخترم گلم سبزه ها نمک بيشتري دارند.


    من در ادامه ي حرف مامان مي گفتم:


    - راست ميگه مامان گمانم نمکش زياد بوده که مسعود را نمک گير کرده.


    و بهنوش از اين جواب ها خشونود مي شد ولي در عوض قد بهنوش از من خيلي کشيده تر بود و اندام زيبايي داشت که مرا عصباني مي کرد به همين خاطر هميشه دلم مي خواست کفش پاشنه بلند بپوشم تا از او کم نياورم گرچه بهنوش عثيده داشت که من هنوز تا 18 سالگي وقت قد کشيدن دارم ولي حالا عجله مي کنم. با اين وجود باز هم نگران بودن. از لحاظ چهره تقريبا مثل هم بوديم و به قول دختر خاله ام ميترا چشمهاي آهويي و کشيده و لبهاي قلوه اي داشتيم. از همه بهتر قشنگتر از نظر او گونه هاي برجسته مان بود.


    همين تعريف هايي که از چهره ي زيبايم مي شد مرا از خود راضي کرده بود. خيلي دوست داشتم جلب توجه پسران جوان را کنم. ياد ديشب افتادم.


    در همه ي عروسي ها و جشن هايمان بعد از رفتن غريبه ها زن و شوهر هاي و دختر پسر هاي فاميل با هم مي رقصيديم ديشب محسن برادر مسعود لحظه اي از کنارم دور نمي شد.


    به قدري برايش عشوه مي آمدم که حس مي کردم هر لحظه مي خواهد چيزي به من بگويد چشماش پر از احساس بود و مي فهميدم براي مهار اين احساس خيلي تلاش مي کرد.


    آخر شب هم که براي بدرقه عروس و داماد راهي بوديم من جلوي در بلاتکليف ايتاده بودم که صداي محسن را شنيدم او جلوي ماشين خواهرش نشسته بود . عقب ماشين بيشتر از حد ظرفيتش پر بود اما او تنها روي صندلي جلو کنار راننده که حامد شوهر مهناز بود نشسته بود.


    - بنفشه اگر مي خواهي بيا اينجا جاي يکي ديگر هم هست.


    و خودش جا باز کرد.


    بدم نمي امد کنارش بنشينم ولي مردد بودم عمدا کمي اين پا و ان پا کردم و بعد رفتم کنارش نشستم. مهناز و مريم دختر دايي هايم و بچه هايشان صندلي عقب را کاملا اشغال کرده بودند و با صداي بلند دستگاه ماشين دست مي زدند و هم خواني مي کردند.


    چند دقيقه نگذشته بود بهزاد را ديدم که با عجله مشغول مرتب کردن ماشين ها و جمع و جور کردن مهمان ها بود از کنارمان گذشت تا چشمش به من افتاد که تنگ بقل محسن نشسته بودم جلو امد. در جلو را باز کرد و با خوشرويي گفت:


    - بنفشه جان چرا اينجا نشستي جارا تنگ کردي. بيا بريم ماشين بهنام جا داره.


    منتظر نشد و مرا بيرون کشيد محسن گفت:


    - جامون تنگ نشده بهزاد.


    حامد پوزخندي معني دار زد ولي بهزاد نديده گرفت تشکر کرد و در ماشين را بست. همانطور که دست مرا گرفته بود و به طرف ماشين بهنام مي برد به نرمي گفت:


    - خواهر کوچولو داشتيم!


    خودم رو به نفهمي زدم و پرسيدم:


    - چيرو داشتيم؟!


    در جلوي ماشين بهنام را برايم باز کرد و مرا کنار فروغ همسر بهنام گذاشت و در گوشم آهسته گفت:


    - اي شيطون.


    بعد خطاب به فروغ گفت:


    - زن داداش، بنفشه تا رفيتم و برگرديم امانت دست شما.


    فروغ مرا کنارش جا داد و دستش را دور گردنم انداخت.


    - برو آقا بهزاد. اين کوچولو همه جا، جا ميگره.


    نسبت کوچولويي که به من چسبانده بود ناراحتم کرد، ولي به احترامش چيزي نگفتم. از سر شب با اين کفش هاي پاشنه ده سانتي کلي به خودم فشار آورده بودم ، موهايم را در آرايشگاه همراه عروس پيچيده بودم و با هزار خواهش تمنا مامان را راضي کرده و کمي آرايش کرده بودم و به نظر خودم يک خانم کامل بودم با اين حال کوچولو خطاب شدم.


    صداي چند ضربه به در افکارم را پاره کرد. وقتي گفتم بفرماييد در باز شد و سحر دختر بزرگ بهنام دوان دوان به طرفم دويد. بغل باز کردم و او را در آغوش کشيدم. مرا بوسيد و گفت:


    - عمه ماماني ميگه بيا پايين ديگه همه اومدند.



    من هم او را بوسیدم.


    - باشه خوشگله برو به مامانی بگو عمه تا 5 دقیقه دیگه میاد.


    با رفتن سحر از تختم بیرون امدم.لای در اتاقم را باز کردم و صدای شلوغی را شنیدم. خدارا شکر کردم که طبقه ی بالا سرویس بهداشتی داشت و لازم نبود برای این کار حتما پایین بروم. بعد از شستن سرو رویم و تعویض لباس جلوی پنجره امدم که ان را ببندم. سر پسر جوانی را در اتاق روبه رو دیدم و فهمیدم اتاق به پسر جوانی تعلق دارد. با دلخوری پنجره را بستم و از اتاق خارج شدم.


    از پله ها که پایین امدم سحر و صبا به طرفم دویدند. زانو زدم و هر دو را بغل گرفتم و بوسیدم. فروغ گفت:


    - چشمات چه بادی کرده بنفشه.


    سلام کردم. عمو مصطفی و عمو مرتضی هم با خانواده امده بودند مخصوصا که امروز جمعه هم بود.


    جواب سلامم را گرفتم و بعد از احوالپرسی به اشپزخانه رفتم. مامان جلو اشپزخانه به من ربخورد.


    - عجب صبح زود بیدار شدی و کمک کردی.


    - سلام مامان جون، خوب بیدارم می کردی.


    - علیک سلام. همچین بیهوش شده بودی که مگر می شنیدی. چند مرتبه اومدم صدات زدم بیفایده بود.


    مامان را بوسیدم و وارد اشپزخانه شدم. شوکت خانم کارگر مامان امده بود و از ان همه شلوغی شب گذشته اثری به جا نگذاشته بود حتی غذای ظهر هم آماده بود.یک فنجان برداشتم که برای خودم چای بریزم صدای بهنام را از جلو اشپزخانه شنیدم که صدا زد شوکت خانم .


    - سلام داداش مثل اینکه شوکت خانم رفته حیاط بشوره.


    - علیک سلام، پس خودت یک سینی چای کامل بریز و بیار.


    با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.سلام کردم و بعد از این که به همه چای تعارف کردم به اشاره اقاجون در کنارش نشستم. عمو مصطفی به رویم لبخند زد و به اقاجون گفت:


    - خوب داداش بهنوش را که فرستادی خانه بخت، بهزاد را هم امروز فردا پرش میدی می مونه ته تغاری. آقاجون دست سنگینش را دور گرنم انداخت و جواب داد:


    - خدارو شکر که برای این یکی هنوز خیلی وقت داریم. بنفشه تا دکتراش را بگیرد لااقل ده سال دیگه می شه عمو مصطفی خندید.


    - گمان نکنم. قولت میدم از همین فردا خاستگار ها پاشنه در خونتون را از جا در بیاورند.


    اقاجون روی سرم را بوسید.


    با این که از هر چی درس و کتاب بود حالم به هم می خورد به اجبار به روی آقاجون لبخند زدم.


    ناحار را خیلی زود صرف کردیم چونکه مامان نگران بود و می خواست زودتر به منزل دایی و مراسم پاتختی برسیم بعد از نهار به اتاقم رفتم، وقت زیادی نداشتم فوری دوش گرفتم و لباس پوشیدم فروغ را صدا زدم. امد موهایم را سشوار کشید. باز هم مثل دیشب اندکی دست به صورتم بردم و کمی ارایش کردم و دوباره همان کفشهای پاشنه بلند را پوشیدم.


    با ماشین بهنام رفتیم. جلوی در منزل دایی، محسن را دیدم. با دیدن من چشماش برقی زد و جلو امد. در ماشین را برایمان باز کرد . عمدا حالتی به خود دادم تا روسری ام بیوفتد تا دل اورا ضعف ببرم و مطمئن بودم که همینطور هم شد.


    همزمان با ما عروس را هم مسعور از ارایشگاه اورد . راستی از دیشب که بهنوش را ندیده بودم خیلی دلم برایش تنگ شده بود چه برسد به این که او برای زندگی به شیراز می رفت. جلو رفتم و با اشتیاق در اغوشش گرفتم دلم نیامد ببوسمش. حتی از دیشب هم خوشگلتر شده بود و مسعود یک لحظه چشم از او بر نمی داشت با هم وارد خانه شدیم. مانتو اش را که در اورد با لذت براندازش کردم.


    قد بلند و کشیده اش با لباس اندامی بند و دنباله دار صورتی با یقه و سر شانه های باز بی آستین زیبایی اش را نفس گیر کرده بود. ذوق زده گفتم:


    - بهنوش به خدا از دیشب هم خوشگل تر شدی. من جلو تر برم بگم اسپند آماده کنند خواهر خوشگلم چشم نخوره.


    قبل از رفتنم زن دایی با اسپند وارد اتاق شد با اشتیاق به عروس زیبایش نگاه کرد و اسپند را دور سرش چرخاند.


    مراسم عصرانه پاتختی که تمام شد زن دایی همه ی فامیل نزدیک را نگه داشت و به خاطر این که عروس داماد وقت زیادی نداشتند همان شب پا گشا گرفتند. آخر شب دایی به عنوان هدیه سوئیچ یک پراید صفر را به بهنوش داد.


    همان موقع هم آقاجون همه را برای فردا شب دعوت کرد. او هم می خواست قبل از رفتن عروس داماد پا گشا کرده باشد. شب که به خانه برگشتیم به اتاق رفتم دوباره صدای همان اهنگ های هیجان انگیز مرا به طرف پنجره کشید.


    پنجره را باز کردم ولی کر کره را کنار نزدم. باز هم پسرک را دیدم ولی این بار با دقت تر.


    تقریبا 20-19 ساله به نظر می رسید و تیپی جدید و تابع روز داشت از همان تیپ ها که می پسندیدم.


    صبح فردا بهنام قبل از رفتن به مغازه و بردن اقاجون فروغ و بچه ها را اورد و بعد از ظهر هم زودتر از بقیه خاله و میترا هم برای کمک آمدند. با رسیدن آنها بهزاد هم از شرکت برگشت.


    میترا با دیدن او برقی از شرم و شادی آمیخته در چشمانش پیدا شد.از نگاهش میفهمیدم که چقدر به بهزاد علاقمند است اما بهزاد مثل همیشه که رعایت می کرد برای راحتی انها به اتاقش رفت و تا سر شب و امدن مهمان ها بیرون نیامد.


    بعد از این که شیرینی و میوه ها را با کمک میترا روی میز چیدیم و کارمان تمام شد برای اماده شدن به اتاق رفتیم.


    میترا به روی تخت خالی بهنوش نشست و گفت:


    - خوب دیگه اتاق خالی مال خودت شد.


    با ناراحتی گفتم:


    - ولی حالا که دیگه بهنوش می رود خوشحال نیستم. از دیشب که تنها شدم جایش را خالی میبینم. رفتم حمام و وقتی برگشتم میترا پشت کر کره ایستاده و به پنجره رو به رو نگاه می کرد. باز هم صدای بلند اهنگ به گوش می رسید و همین باعث کشیده شدن میترا به ان مت شده بود. با وارد شدن من پرسید:


    - اخرش این ساختمونه تکمیل شد. ظاهرا کسی هم ساکن شده آره.


    با هیجان جواب دادم:


    - آره توی همین اتاق یک پسر جوان میشینه اون هم از اون تیپا.


    - به چه شود.


    صادقانه گفتم:


    - ولی اگر دختر می بود با هم دیگه دوست می شدیم بهتر می شد.


    میترا با لبخندی معنی دار گفت:


    - خوب با این دوست میشی. تو که بدت نمیاد.


    خندیدم.


    - دیدیش.


    - خودش را هنوز رویت نکردم. صدای اهنگش را شنیدم.


    - گوش میدی چه اهنگ هایی میگذاره. آدم حال می کنه.


    - اتفاقا خوبه. از این بابت که با هم تفاهم دارید.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:رمان ساحل آرامش, ] [ 19:44 ] [ ata king ]
[ ]